دلنوشته 2...

داشتم از روزای بد میگفتم

روزایی که حاضر بودم همه چیمو بدم و اوضاع درست بشه

وشبایی که تا صبح با خودم و خدا حرف زدم

و فقط یه سوال داشتم چرا اینطور شد؟؟

یه ماه گذشت

و دوباره....

ساکت بودم حرفی نداشتم که بزنم

یعنی کلمات ازم فرار میکردن

: با من باش

گفتم من وتو؟؟؟

گفت اونطوری که خودت میخوای...

یه مدت همه چی خوب بود تا اینکه حس کردم

بازی تازه ای  رو داره شروع میکنه

ازش کناره گرفتم

کم و بیش بودیم

تا عید

داشتیم برنامه ریزی میکردیم

که مصیبت سرم نازل شد

یکی از اقوامم فوت کرد

خیلی جوون بود وقتی بهم گفتن تا چند دقیقه شوکه بودم

چون با ما زیاد رفت و امد داشت

اشکام سرازیر شده بود و نمیتونستم حرف بزنم

وحشتناک بود

نتونستم واسه مراسمش برم

همزمان اونم غیبش زد

خودم اوضاع خوبی نداشتم

مرگ اون عزیز بدجوری روم اثر گذاشته بود

شبا کابوس میدیدم

تو خواب و بیداری گریه میکردم

بعد از اون اتفاق حتی از تنها بودن تو اتاقم میترسم

از تاریکی و...

تا اینکه چند روز پیش دوباره

و حالا نمیدونم چرا ؟؟ 

من بد نبودم

سردرگمم و خسته

نمیدونم چی درسته و چیکار کنم بهتره؟؟

نظرات 2 + ارسال نظر
علی جمعه 11 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 04:49 ب.ظ http://bani.blogsky.com

سلام هستی جان
سلاممممممممم

خوبی؟؟؟
چه عجب
:)))
ما رو کامل فراموش کردی انگار
ولی من هر از چند گاهی می امدم
اینکه داری می نویسی نشونه خوبیه
:)))
روزهایی سختی رو گذروندی انگار
روزهایی که دیگه نمی آیند

چون شکوفه روییده بر تن درخت
باید به رویارویی نسیم و باد و تیغ آفتاب
چو باران
رفت
چو همه
چو اینک
چو همیشه

لبخند قدمی به سوی فرداست


به امید لبخندت

سلامت باشی و شاد

ممنون که به یادمی
اما...
روزای سخت انگار تمومی نداره

iهوناز سه‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:16 ب.ظ http://www.sadegiha.blogsky.com

راستی اجازه هست لینکتون کنم؟؟؟؟ اگه آره همینجا جواب بدین نطراتم بسته س

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد